محل تبلیغات شما



"بایدبیاموزم که از دیگران پُل و پله نسازم برای جاه طلبی هایم.

شجاع باشم به کلام و کردار نه حقیر و رذل .رقیب باشم نه حسود.منتقد باشم نه منتقم.مهربان باشم نه وقیح.

عاقبت به خیر باشم نه ملعون خلق.

باید بیاموزم که شرافت و شجاعت موجب شفاعت است ، وقاحت و اهانت موجب نفرت و شماتت.

بیاموزم که تملق ، تعلق و دلبستگی نمی آورد.

بیاموزم که جان کلام زندگی، در این است که فقط به کلام نگویم " عالم محضر خداست".

بیاموزم که برای فرزانگی،در سکوت ،بخوانم و ببینم.

نباید و نشاید که در دل و یاد هیچ کس ،موجبات آزاری از من باقی بماند.

ایمان دارم که بسیاری از ما،به آنِ رفتن که برسیم ، فرصت بخشش خواهی نخواهیم داشت."

پ.م.گیلانی


"او تصمیم‌گرفته بود،پل میان زندگی و مرگ را سفر کند و آن را برای دیگران بازگو نماید"

واقعیت این است که باید این جملات بار کلیشه ای ،شعاری و تراژیک به خواننده منتقل کند اما به شدت دلنشین است . کتابی که من در پایان صفحه ی چهارم ،مطمئن شدم که خواستنی و خواندنی است . به نظر می رسد در لحظه لحظه ی زندگی با راوی(میچ) و شخصیت اصلی(مربی موری)با مرگ دمخور هستیم که ناامیدکننده است، اما مرگ روایت می شود تا خوب زندگی کردن را بیاموزیم.

در عین تکرار مکرر مرگ، به لذت زندگی میرسیم. حتی در ناتوانی مطلق، مربی موری در انجام امور شخصی اش ،مانند یک کودک از زندگی لذت می برد. حتما که خواننده،تجربه ی جدیدی خواهد داشت، زمانیکه موری می گوید ؛ باید همه ی حس های نازیبا را لمس کرد ،حسادت،ترس،بیماری،تنفر و.تمام این حس ها باید وارد درون تو شوند و بعد خودت رهایشان کنی (انقطاع)

میچ،مدام در حال طرح پرسش است از مربی، اما ممکن نیست که خواننده پیش از خواندن پاسخ مربی موری ،خود به پرسش فکر نکند و پاسخ ندهد و این اگر رسیدن به خودشناسی نیست چه می تواند باشد؟! (البته که پرسش های میچ ،همیشه پرسش های ما بوده و هست و اینجا ما وادار به توقف و تامل جدی تر می شویم)

و اما سه درس مهم که حتما باید در پایان کلاس یک مربی خوب مانند موری، زیبا و خوانا و پررنگ نوشته شود در خاطرها ؛

" یا به یکدیگر عشق بورزید یا بمیرید"

"در زندگی هیچ وقت،چیزی به نام *خیلی دیر شده * وجود ندارد"

"قبل از آن که بمیری ،خود و دیگران را ببخش"

سوال آخر کتاب؛

" آیا شما هم تا به حال استادی داشته اید ؟ انسانی که شما را در عین حال که بی تجربه و خام هستید ،یک موجود ارزشمند تلقی کند؟"

"یک معلم در جاودانگی تو موثر است .تو هیچگاه نمی توانی بگویی که این تاثیر تا کِی پایان می پذیرد."

"موری: تو سر قبر من برای گفتن درد دلهایت می آیی؟ میچ؛ تو هم به من کمک می کنی؟ موری: بعد از اینکه مُردم تو حرف بزن و من گوش میکنم."

سهشنبه ها با موری _ نوشته ی میچ آلبوم _ ترجمه رضا زارع  

افرای ژاپنی ،طرحی که روی جلد را خواستنی تر کرد

من معلم هستم

 


"وقتی راه رفتن آموختی،دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ،پرواز را.

راه رفتن بیاموز زیرا راههایی که می روی جزئی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند .دویدن بیاموز ،چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی،دیر.

و پرواز را یاد بگیر نه برای این که از زمین جدا باشی،برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم،دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.

بادها از رفتن ، به من چیزی نگفتند،زیرا آن قدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند؛پلنگان دویدن را یادم ندادند ،زیرا آن قدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند ،زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند.

اما سنگی که در اشتیاق دویدن سوخته بود دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گِل بود از پرواز بسیار می دانست‌.

آن ها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معر فت.

راه رفتن را بیاموز زیرا هر روز می توانی از خودت تا خدا گام برداری .

دویدن را بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی.

و پرواز را یاد بگیر زیرا ناگزیر باید از خودت تا خدا پر بزنی."

کتاب دو روز مانده به پایان جهان-عرفان نظر آهاری


اگر من در جایی دیگر به دنیا می آمدم ،چه می شد؟ جنگل های آفریقا،کلبه های ساحلی ایتالیا،یک خانواده ی بودایی، ده کوره های برزیل، با پدر و مادر  زرتشت مسلکی در هند،میان کولی ها، بین بردگان سیاه پوست آفریقا،چشم بادامی های زردپوست خاور دور، خانه ی بی سرپرستان انگلیسی، خانواده ی نژادپرست آلمانی ، یک شینتوی مغولی یا سرخپوست آمریکایی،.

اصلا چرا من مادام کوری نشدم؟یا ژاکلین کندی؟الیزابت تیلور زیبا ؟.

انگار یک بازی بود ،انگار هیچ چیز در دستان من نبود


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مهتــــــــــــــــــــــــــــاب